خزان در شعر شعرا
iPhone wallpaper autumn
Sacred Geometry
Произведенный LEMAT РАБОТА будущего Galaxy1-3 4 5 6 7 / Холод Space / Twinkle Night3-13 / Портфолио


ای چرخ بسی لیل و نهار آوردی
گه فصل خزان و گه بهار آوردی
 
مردان جهان را همه بردی به زمین
نامردان را بروی کار آوردی
 
ابوسعید ابوالخیر
خیزید و خز آرید که هنگام خزانست
باد خنک از جانب خوارزم وزانست
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست
گویی به مثل پیرهن رنگ‌رزانست
دهقان به تعجب سر انگشت گزانست
کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار
طاووس بهاری را، دنبال بکندند
پرش ببریدند و به کنجی بفکندند
خسته به میان باغ به زاریش پسندند
با او ننشینند و نگویند و نخندند
وین پر نگارینش بر او باز نبندند
تا بگذرد آذر مه و آید (سپس) آذار
شبگیر نبینی که خجسته به چه دردست
کرده دو رخان زرد و برو پرچین کردست
دل غالیه فامست و رخش چون گل زردست
گوییکه شب دوش می و غالیه خوردست
بویش همه بوی سمن و مشک ببردست
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار
بنگر به ترنج ای عجبی‌دار که چونست
پستانی سختست و درازست و نگونست
زردست و سپیدست و سپیدیش فزونست
زردیش برونست و سپیدیش درونست
چون سیم درونست و چو دینار برونست
آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار
نارنج چو دو کفهٔ سیمین ترازو
هردو ز زر سرخ طلی کرده برونسو
آکنده به کافور و گلاب خوش و لؤلؤ
وانگاه یکی زرگر زیرک‌دل جادو
با راز به هم باز نهاده لب هر دو
رویش به سر سوزن بر آژده هموار
آبی چو یکی جوژک از خایه بجسته
چون جوژگکان از تن او موی برسته
مادرش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و باندام جراحتش ببسته
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار
وان نار بکردار یکی حقهٔ ساده
بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده
لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده
توتو سلب زرد بر آن روی فتاده
بر سرش یکی غالیه‌دانی بگشاده
واکنده در آن غالیه دان سونش دینار
وان سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد
در معصفری آب زده باری سیصد
بر گرد رخش بر، نقطی چند ز بسد
وندر دم او سبز جلیلی ز زمرد
واندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد
زنگی بچه‌ای خفته به هر یک در، چون قار
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید
نزدیک رز آید، در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه به کارست و چه باید
یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید
الا همه آبستن و الا همه بیمار
گوید که شما دخترکان را چه رسیده‌ست؟
رخسار شما پردگیان را که بدیده‌ست؟
وز خانه شما پردگیان را که کشیده‌ست؟
وین پردهٔ ایزد به شما بر که دریده‌ست؟
تا من بشدم خانه، در اینجا که رسیده‌ست؟
گردید به کردار و بکوشید به گفتار
تا مادرتان گفت که من بچه بزادم
از بهر شما من به نگهداشت فتادم
قفلی به در باغ شما بر بنهادم
درهای شما هفته به هفته نگشادم
کس را به مثل سوی شما بار ندادم
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار
امروز همی بینمتان «بارگرفته»
وز بار گران جرم تن آزار گرفته
رخسارکتان گونهٔ دینار گرفته
زهدانکتان بچهٔ بسیار گرفته
پستانکتان شیر به خروار گرفته
آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار
من نیز مکافات شما باز نمایم
+اندام شما یک به یک از هم بگشایم
از باغ به زندان برم و دیر بیایم
چون آمدمی نزد شما دیر نپایم
اندام شما زیر لگد خرد بسایم
زیرا که شما را بجز این نیست سزاوار
دهقان به درآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلوباز بردشان
وانگه به تبنگویکش اندر سپردشان
ور زانکه نگنجند بدو در فشردشان
بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان
وز پشت فرو گیرد و بر هم نهد انبار
آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان
برپشت لگد بیست هزاران بزندشان
رگها ببردشان، ستخوانها بکندشان
پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان
از بند شبانروزی بیرون نهلدشان
تا خون برود از تنشان پاک، بیکبار
آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان
جایی فکند دور و نگردد به کرانشان
خونشان همه بردارد و جانشان و روانشان
وندر فکند باز به زندان گرانشان
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار
یک روز سبک خیزد، شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از در و بندان
چون در نگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان
گل بیند چندان و سمن بیند چندان
چندانکه به گلزار ندیده‌ست و سمن‌زار
گوید که شما را به چسان حال بکشتم
اندر خمتان کردم و آنجا بنگشتم
از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم
کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم
بانگشت خطی گرد گل اندر بنبشتم
گفتم که شما را نبود زین پس بازار
امروز به خم اندر نیکوتر از آنید
نیکوتر از آنید و بی‌آهوتر از آنید
زنده‌تر از آنید و بنیروتر از آنید
والاتر از آنید و نکو خوتر از آنید
حقا که بسی تازه‌تر و نوتر از آنید
من نیز از این پس ننمایمتان آزار
از مجلستان هرگز بیرون نگذارم
وز جان و دل ودیده گرامیتر دارم
بر فرق شما آب گل سوری بارم
با جام چو آبی به هم اندر بگسارم
من خوب مکافات شما باز گزارم
من حق شما باز گزارم به بتاوار
آنگاه یکی ساتگنی باده بر آرد
دهقان و زمانی به کف دست بدارد
بر دو رخ او رنگش ماهی بنگارد
عود و بلسان بویش در مغز بکارد
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شه عادل مختار
سلطان معظم ملک عادل مسعود
کمتر ادبش حلم و فروتر هنرش جود
از گوهر محمود و به از گوهر محمود
چونانکه به از عود بود نایرهٔ عود
داده‌ست بدو ملک جهان خالق معبود
با خالق معبود کسی را نبود کار
شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده‌ست
گیتی بگرفته‌ست و بخورده‌ست و بداده‌ست
ملک همه آفاق بدو روی نهاده‌ست
هرچ آن پدرش می‌نگشاد او بگشاده‌ست
هرگز به تن خود به غلط در نفتاده‌ست
مغرور نگشته‌ست به گفتار و به کردار
شاهی که بر او هیچ ملک چیر نباشد
شاهی که شکارش بجز از شیر نباشد
یک نیمهٔ گیتی ستد و سیر نباشد
تا نیمهٔ دیگر بگرد دیر نباشد
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار
امسال که جنبش کند این خسرو چالاک
روی همه گیتی کند از خارجیان پاک
تا روی به جنبش ننهد ابر شغبناک
صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک
چون باد بجنبد نبود خود ز پشه باک
چون آتش برخیزد، تیزی نکند خار
شیریست بدانگاه که شمشیر بگیرد
نی‌نی که تهیدست خود او شیر بگیرد
اصحاب گنه را به گنه دیر بگیرد
آنگه که بگیرد ، زبر و زیر بگیرد
گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کند سرخ، همه وادی و کهسار
آن روز که او جوشن خر پشته بپوشد
از جوشن او موی تنش بیرون جوشد
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد
بندش به هم اندرشود از بسکه بکوشد
دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشد
بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار
ای شاه! تویی شاه جهان گذران را
ایزد به تو داده‌ست زمین را و زمان را
بردار تو از روی زمین قیصر و خان را
یک شاه بسنده بود این مایه جهان را
با ملک چکارست فلان را و فلان را
خرس از در گلشن نه و خوک از درگلزار
هر کو بجز از تو به جهانداری بنشست
بیدادگرست ای ملک و بیخرد و مست
دادار جهان ملک وقف تو کردست
بر وقف خدا هیچکسی را نبود دست
از وقف کسان دست بباید بسزا بست
نیکو مثلی گفته‌ست «النار ولا العار»
جدان تو از مادر از بهر تو زادند
از دهر بدین ملک ز بهر تو فتادند
این ملک به شمشیر برای تو گشادند
خود ملک و شهی خاصه ز بهر تو نهادند
زین دست بدان دست، به میراث تو دادند
از دهر بد این شه را، این ملکت بسیار
تا تو به ولایت بنشستی چو اساسی
کس را نبود با تو درین باب سپاسی
زین، دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه‌دلی، پاک تنی، پاک حواسی
کز خلق به خلقت نتوان کرد قیاسی
وز خوی و طبیعت نتوان کردن بیزار
ای بار خدای و ملک بار خدایان
ای نیزه ربای به سر نیزه ربایان
ای راهنمای به سر راهنمایان
ای بسته گشای در هربسته گشایان
ای ملک زدایندهٔ هر ملک‌زدایان
ای چارهٔ بیچاره و ای مفرغ زوار
ای بار خدای همه احرار زمانه
کز دل بزداید لطفت بار زمانه
کردار تو ضد همه کردار زمانه
در پشت عدویت تو کنی بار زمانه
از پای افاضل تو کنی خار زمانه
وز بستر غفلت تو کنی ما را بیدار
تو زانچه بگفتند بسی بهتر بودی
برجان و روان پدرانت بفزودی
چندانکه توانستی رحمت بنمودی
چندانکه توانستی ملکت بزدودی
کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی
دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار
بسته مشواد آنچه به نصرت بگشادی
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی
همواره همیدون به سلامت بزیادی
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی
وز تو بپذیراد ملک هر چه بدادی
وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار
 منوچهری دامغانی
نقابی بر افکن ز پی امتحان را
که تا بینی از جان لبالب جهان را
 
چو در جلوه آیی بدین شوخ و شنگی
برقص اندر آری زمین و زمان را
 
بروی زمین مهروار ار بخندی
بزیر زمین درکشی آسمان را
 
من از حسرت رویش از هوش رفتم
خدایا شکیبی تماشاکنان را
 
به دل زان نداریم یک مو گرانی
که بر سر کشیدیم رطل گران را
 
بهارت دلا کس ندانست چون شد
بهر حال دریاب فصل خزان را
 
فراموش کردند از مهربانی
چه افتاد یاران نامهربان را
 
از آن نام تو بر زبان می نراندم
که میسوخت نام تو کلام و زبان را
 
رضی این چه شور است در نالهٔ تو
که از هوش بردست پیر و جوان را
 
 آرتیمانی
سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم
 
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک‌خورده‌ایم
 
اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم
اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم
 
اگر دل دلیل است، آورده‌ایم
اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم
 
اگر دشنۀ دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گُرده‌ایم
 
گواهی بخواهید، اینک گواه
همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم
 
دلی سر بلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده‌ایم
 
امین پور
کجاست دختر پاییز ..... باغ کودکی ات
 
کلاه پوپکـی و سینـه ریــز میخکــی ات
 
دلــم گرفته و دنبال خلوتــــی دنجــــم
 
که باز بشکفم از بوسه ی یواشکی ات
 
کــه باز بشکفم و باز بشکفم با تـــو
 
کمی برقص مرا در لباس پولکی ات
 
چقدر خاطره دارم از آن دهان مَلَس
 
زبــان شیرینت بــا لب لواشکـی ات
 
شبـی بغــل کن و بـر سیـنه ات بخــوابانــم
 
به یاد حسرت شب های بی عروسکی ات
 
چگونه در ببرم جان از این هوا تو بگو
 
اگر رها شـوم از "بازوان پیچکی ات"*
 
اسیــر وشادم چــو بـادبـادکـــی بستــه
 
به شاخه های درختان باغ کودکی ات !...
 معاذی

شنیدستم که وقت برگریزان
شد از باد خزان، برگی گریزان
 
میان شاخه‌ها خود را نهان داشت
رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت
 
بخود گفتا کازین شاخ تنومند
قضایم هیچگه نتواند افکند
 
سموم فتنه کرد آهنگ تاراج
ز تنها سر، ز سرها دور شد تاج
 
قبای سرخ گل دادند بر باد
ز مرغان چمن برخاست فریاد
 
ز بن برکند گردون بس درختان
سیه گشت اختر بس نیکبختان
 
به یغما رفت گیتی را جوانی
کرا بود این سعادت جاودانی
 
ز نرگس دل، ز نسرین سر شکستند
ز قمری پا، ز بلبل پر شکستند
 
برفت از روی رونق بوستان را
چه دولت بی گلستان باغبان را
 
ز جانسوز اخگری برخاست دودی
نه تاری ماند زان دیبا، نه پودی
 
بخود هر شاخه‌ای لرزید ناگاه
فتاد آن برگ مسکین بر سر راه
 
از آن افتادن بیگه، برآشفت
نهان با شاخک پژمان چنین گفت
 
که پروردی مرا روزی در آغوش
بروز سختیم کردی فراموش
 
نشاندی شاد چون طفلان بمهدم
زمانی شیردادی، گاه شهدم
 
بخاک افتادنم روزی چرا بود
نه آخر دایه‌ام باد صبا بود
 
هنوز از شکر نیکیهات شادم
چرا بی موجبی دادی به بادم
 
هنرهای تو نیرومندیم داد
ره و رسم خوشت، خورسندیم داد
 
گمان میکردم ای یار دلارای
که از سعی تو باشم پای بر جای
 
چرا پژمرده گشت این چهر شاداب
چه شد کز من گرفتی رونق و آب
 
بیاد رنج روز تنگدستی
خوشست از زیردستان سرپرستی
 
نمودی همسر خوبان با غم
ز طیب گل، بیاکندی دماغم
 
کنون بگسستیم پیوند یاری
ز خورشید و ز باران بهاری
 
دمی کاز باد فروردین شکفتم
بدامان تو روزی چند خفتم
 
نسیمی دلکشم آهسته بنشاند
مرا بر تن، حریر سبز پوشاند
 
من آنگه خرم و فیروز بودم
نخستین مژدهٔ نوروز بودم
 
نویدی داد هر مرغی ز کارم
گهرها کرد هر ابری نثارم
 
گرفتم داشتم فرخنده نامی
چه حاصل، زیستم صبحی و شامی
 
بگفتا بس نماند برگ بر شاخ
حوادث را بود سر پنجه گستاخ
 
چو شاهین قضا را تیز شد چنگ
نه از صلحت رسد سودی نه از چنگ
 
چو ماند شبرو ایام بیدار
نه مست اندر امان باشد، نه هشیار
 
جهان را هر دم آئینی و رائی است
چمن را هم سموم و هم صبائی است
 
ترا از شاخکی کوته فکندند
ولیک از بس درختان ریشه کندند
 
تو از تیر سپهر ار باختی رنگ
مرا نیز افکند دست جهان سنگ
 
نخواهد ماند کس دائم بیک حال
گل پارین نخواهد رست امسال
 
ندارد عهد گیتی استواری
چه خواهی کرد غیر از سازگاری
 
ستمکاری، نخست آئین گرگست
چه داند بره کوچک یا بزرگست
 
تو همچون نقطه، درمانی درین کار
که چون میگردد این فیروزه پرگار
 
نه تنها بر تو زد گردون شبیخون
مرا نیز از دل و دامن چکد خون
 
جهانی سوخت ز اسیب تگرگی
چه غم کاز شاخکی افتاد برگی
 
چو تیغ مهرگانی بر ستیزد
ز شاخ و برگ، خون ناب ریزد
 
بساط باغ را بی گل صفا نیست
تو برگی، برگ را چندان بها نیست
 
چو گل یکهفته ماند و لاله یکروز
نزیبد چون توئی را ناله و سوز
 
چو آن گنجینه گلشن را شد از دست
چه غم گر برگ خشکی نیست یا هست
 
مرا از خویشتن برتر مپندار
تو بشکستی، مرا بشکست بازار
 
کجا گردن فرازد شاخساری
که بر سر نیستش برگی و باری
 
نماند بر بلندی هیچ خودخواه
درافتد چون تو روزی بر گذرگاه
پروین اعتصامی
حریق خزان بود...
 
همه برگ ها آتش سرخ، همه شاخه ها شعله زرد
 
درختان همه دود پیچان به تاراج باد
 
و برگی که می سوخت، میریخت، می مرد
 
و جامی سزاوار چندین هزار نفرین که بر سنگ می خورد
 
من از جنگل شعله ها می گذشتم
 
غبار غروب به روی درختان فرو می نشست
 
و باد غریب، عبوس از بر شاخه ها می گذشت
 
و سر در پی برگ ها می گذاشت...
 
فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد
 
و برگی که دشنام می داد
 
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت
 
لبریز می کرد،
 
و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت...
 
نگاهی که نفرین به پاییز می کرد...
 
حریق خزان بود،
 
من از جنگل شعله ها می گذشتم،
 
همه هستی ام جنگلی شعله ور بود
 
که توفان بی رحم اندوه
 
به هر سو که می خواست می تاخت،
 
می کوفت، می زد، به تاراج می برد
 
و جانی که چون برگ
 
می سوخت، می ریخت، می مرد
 
و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد...
 
شب از جنگل شعله ها می گذشت
 
حریق خزان بود و تاراج باد
 
من آهسته در دود شب رو نهفتم
 
و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم
 
مسوز این چنین گرم در خود، مسوز
 
مپیچ این چنین تلخ بر خود، مپیچ
 
که گر دست بیداد تقدیر کور
 
تو را می دواند به دنبال باد
 
مرا می دواند به دنبال هیچ
 
...
 
 
 
 مشیری
 
 

 lematworks: “ Produced by LEMAT WORKS Future Galaxy1 / Comet infinity / Fallin Love / Portfolio ”

 

حلول ماه ربیع الاول مبارك باد

gif

 

 

 

 

 

 

 


 

 gif

gif

Abi
 
پاییـــــز را دیـــدی؟
آنان که رنگ عوض کردند، افتــادنــد!
یادمان باشد، محبـت، تجارت پایاپای نیست،
چرتکه نیندازیم که من چه کردم و در مقابل تو چه کردی!!
بی شمار محبـت کنیم،
حتی اگر به هر دلیلی کفه ی ترازوی دیگران سبک تر بود.
اگر قرار باشد خوبی ما، وابسته به رفتار دیگران باشد،
این دیگر خوبی نیست؛ بلکه معامله است
Check out my guide for shooting nature cinemagraps on Gallereplay.

 

 
 
+ نوشته شده توسط محمود عباسلو درچهارشنبه ۲ آبان ۱۳۹۷ و ساعت 0:27 |

 
 
♥BEAUTIFUL EYES AND SMILE♥ – Społeczność – Google+

 
Image result for ‫تصاویر متحرک بارش پاییزی‬‎
Pure, Modest, and beautiful...
 

 
     
 

پاییز میرسد که مرا مبتلا کند

با رنگ‌هاي‌ تازه مرا آشنا کند

پاییز می رسد که همانند سال پیش

خودرا دوباره در دل قالیچه جا کند

او می رسد که از پس نه ماه انتظار

راز درخت باغچه را برملا کند

او قول داده است که امسال از سفر

اندوه‌هاي‌ تازه بیارد، خدا کند

او میرسد که بازهم عاشق کند مرا

او قول داده است به قولش وفا کند

پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است

جز این که روز و شب بنشیند دعا کند

شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل‌ها

 
Be ChildRich and proud for saving Humanity. Human birth rate is dropping fast due to human hedonism and individualism, effective birth control and anti-STD drugs and anti-natalist ideologies like ChildFree, MGTOW, Zeta male ideologies. If the decline  of birth rates is not stopped, Humanity will cease to exist. When you decide to extend your family line, not only you fulfill your moral duties to your family and ancestors, you save Humanity from depopulation and extinction.

 

یک فصل رابه خاطر او جا به جا کند

تقویم خواست از تو بگیرد بهار را

تقدیر خواست راه شما را جدا کند

خش خش صدای پای خزان است، یک نفر

در رابه روی حضرت پاییز وا کند



 به پرندگان بگو شاخه‌هایت را فراموش نکنند. پاییز آخرین حرف درخت نیست!

 .My goodness,  what a beautiful child!!!

بیچاره پاییز …

دستش نمک ندارد…

این همه باران به آدم ها میبخشد، اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند.

خودمانیم …

تقصیر خودش است ؛

بلد نیست مثل ” بهار” خودگیر باشد

تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و

با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد …

سیاست ” تابستان ” را هم ندارد

که در ظاهر با آدم ها گرم و صمیمی باشد

ولی از پشت خنجری سوزناک بزند

بیچاره …..

 

چه حکایت عجیبی است هوای پاییز

تنها را تنها تر می کند و عاشق را عاشق تر .


ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان

 

ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن
نوحه کنان از هر طرف صد بی‌زبان صد بی‌زبان

 

هرگز نباشد بی‌سبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بی‌درد دل رخ زعفران رخ زعفران

 

حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می کوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان

 

کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لاله و یاسمن
کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو ارغوان

 

کو میوه‌ها را دایگان کو شهد و شکر رایگان
خشک است از شیر روان هر شیردان هر شیردان

 

کو بلبل شیرین فنم کو فاخته کوکوزنم
طاووس خوب چون صنم کو طوطیان کو طوطیان

 

خورده چو آدم دانه‌ای افتاده از کاشانه‌ای
پریده تاج و حله شان زین افتنان زین افتنان

 

گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر
چون گفتشان لا تقنطوا ذو الامتنان ذو الامتنان

 

جمله درختان صف زده جامه سیه ماتم زده
بی‌برگ و زار و نوحه گر زان امتحان زان امتحان

 

ای لک لک و سالار ده آخر جوابی بازده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر آسمان

 

گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو
عالم شود پررنگ و بو همچون جنان همچون جنان

 

ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر کن
تا دررسد کوری تو عید جهان عید جهان

 

ز آواز اسرافیل ما روشن شود قندیل ما
زنده شویم از مردن آن مهر جان آن مهر جان

 

تا کی از این انکار و شک کان خوشی بین و نمک
بر چرخ پرخون مردمک بی نردبان بی نردبان

 

میرد خزان همچو دد بر گور او کوبی لگد
نک صبح دولت می دمد ای پاسبان ای پاسبان

 

صبحا جهان پرنور کن این هندوان را دور کن
مر دهر را محرور کن افسون بخوان افسون بخوان

 

ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان عنبرفشان

 

گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن هین العیان هین العیان

 

از حبس رسته دانه‌ها ما هم ز کنج خانه‌ها
آورده باغ از غیب‌ها صد ارمغان صد ارمغان

 

گلشن پر از شاهد شود هم پوستین کاسد شود
زاینده و والد شود دور زمان دور زمان

 

لک لک بیاید با یدک بر قصر عالی چون فلک
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان یا مستعان

 

بلبل رسد بربط زنان وان فاخته کوکوکنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت جوان

 

من زین قیامت حاملم گفت زبان را می هلم
می ناید اندیشه دلم اندر زبان اندر زبان

 

خاموش و بشنو ای پدر از باغ و مرغان نو خبر
پیکان پران آمده از لامکان از لامکان

 

Foto animada
 
 
Hey I'm Oswald!Im 13 years old and single ((Duhhhhh))!My best friend is Jamie! I'm in griffindor and my favorite class is defense against the dark arts I has a pet lizard named worm and Winnie is my sister

 آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد
کاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد

تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت
از غمت شهریورِ بیچاره حلق آویز شد

مهر با بی مهری و نامهربانی میرسد
مهربانی در نبودت اندک و ناچیز شد

بی تو یک پاییز ابرم، نم نمِ باران کجاست؟
بی تو حتّی فکر باران هم خیال انگیز شد

کاش میشد رفت و گم شد در دل پاییز سرد
بوی باران را تنفّس کرد و عطر آمیز شد

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد..

 

 

+ نوشته شده توسط محمود عباسلو درسه شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷ و ساعت 1:49 |


Powered By
BLOGFA.COM


Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
خطاطي نستعليق آنلاين





کتابخانه گنجور